سکوت
…
پسرکی کنجکاو از سربازی سالخورده می پرسد:
“پای خود را چه گونه از دست دادهای؟ "
سرباز سالخورده غرق سکوت می شود
و آنگاه با پسرک چنین میگوید: آن را خرس خورده است
پسرک حیرت میکند،
و سربازِ سالخورده، لال و زبون،
بارقهٔ باروت و تندرِ توپها را بهخاطر میآورد
و بانگ زجر دیدگان را
و از پا درآمدنِ خود را
جراحان بیمارستان را و تیغههای جراحی را
و زمانی دراز را در بستر…
اما اگر، بهوصفِ این همه توانائی میداشت
مردی هنرمند میبود،
و اگر مردی هنرمند میبود، جراحاتی بس ژرفتر میداشت
که هرگز بهوصف آن همه، توانا نمیتوانست بود.
سکوت، نفرتی است عظیم
و سکوت، عشقی است گران
و سکوت، خاموشی ژرف پندارهاست
و سکوت، محبتی است بهتلخی گرائیده
و سکوت، آشفتگی عظیمی است که در آن
روان آدمی شکنجهئی پرشکوه مییابد
و از آن با صُوَری چنان شکوهمند باز میآید
که هرگز در واقعیتِ جهان پیرامون، شکوهی چنان باز نمیتوان یافت…
سکوت زبانِ خدایانی است که اندیشهٔ یکدیگر را بی آنکه سخنی بگویند در مییابند.
و سکوت، شکست است
و سکوت، همهٔ آن کسانی است که بهناحق راه تبعیدگاهها در پیش گرفتهاند
و سکوت، انسانی است که دستانش، در آستانهٔ مرگ
دست ترا میفشرد.
و سکوتی که میان فرزند و پدر قد برافراشته
هنگامی که پدر از بیانِ سرگذشتِ خویش
هرچند با کلامی نادرست، ناتوان مانده است -
و سکوتی که میان شوئی و زنی است،
و سکوت آنها که شکست یافتهاند،
و سکوتِ پهنه وری که ملّتهای شکست خورده
و رهبران پیروزمند را در خود فرو میپوشد،
سکوت لینکلن
در آن هنگام که بهفقر دوران جوانی خویش میاندیشد،
و سکوت ناپلئون
پس از واترلو،
و سکوت ژاندارک
هنگامی که در دل زبانههای آتش «عیسای متبرّک» را باز میخواند
و امید و اندوه خود را بهتمامی در این کلمات دوگانه بر زبان میآورد،
و سکوت سالمندی که زبانش
پربار از دانشهای بسیاری است که
آن همه را با سخنان مفهوم
برای آنان که چندان نزیستهاند باز میتواند گفت،
و سکوت مردگان…
و اکنون که ما زندگان
از ورطهٔ تجربههای خویش سخن نمیتوانیم گفت
از چه روی در شگفتی که مردگان
از مرگ با تو سخن نمیکنند؟
سکوت آنان، چندان که ما بهدیار ایشان فرود آئیم
بیان خواهد شد.
ادگار لی مستر، ترجمهٔ حسن فیاد