آبی كه برآسود
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خود رفته ئی تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم گر نروم نیستم
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ
آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار
آن صید حلالست که در دام نگیریم
آبی كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است
…
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است
هوشنگ ابتهاج